پرش به محتوا

ماتریکسِ برادرجان

به دلایل تکنیکال فعلاً با لوگوی ساندکلاود در یوتیوب آپلود کردم تا بعد…

تبیینی از یک‌خط‌ونیمِ تاریخ برای برادرِ جان، برادرجان

برادرجان بعد از مدتی آمده بود پیشم، در جمعی محدود و مبتلا به پروتکل. گفتیم و شنیدیم اما برادرجان خوب نبود. ما هم خوب نبودیم اما او خوب‌تر نبود. این هم از کاستی‌های زبان! خلاصه اینکه یکی از یکی لوزرتر بودیم و آن شب اما، برادرجان به چشمم آمد. فردایش پیام دادم که «چت بود؟». پیامی داد که به چند داستان مزخرف اخیر زندگی‌اش اشاره داشت، اما معنیِ جملاتش با کلماتش اندکی فرق داشت. داشت می‌گفت زندگی روی سَرَم هوار است؛ آرام و قرار ندارم؛ از آینده می‌ترسم؛ از همه خسته‌ام؛ انرژی ندارم؛ انگیزه ندارم؛ با قضاءوقدر درگیرم. هاجم؛ واجم؛ دربم؛ داغونم؛ هاج‌وواج و درب‌وداغونم؛ خرابم. منتها به بیانش نمی‌آمد، زورش نمی‌رسید که بیان کند حس و حالش را؛ قصه‌های زندگی را بهانه کرده بود. با قدری تعجب هم توضیح داده بود که آن‌قدر خراب که حتی نمی‌توانسته جلوی بروزش را بگیرد. و همۀ آنچه برآنم کرد که در جوابش بگویم «منتظر باش تا بنویسم…» همین تعجبش بود. چرا او از حالِ این‌قدر بَدَش متعجب بود؟

برادرجان! جای تعجبی نیست. تعجبت را خوب ذخیره کن. در آینده زیاد به تعجب نیاز خواهی داشت. همه به‌اشتباه دارند همۀ تعجبشان را مصرف می‌کنند. به‌زودی قحطی تعجب خواهد آمد. دیگر هیچ‌چیز عجیب نخواهد بود. خوب گوش کن به حرف‌هایم. تو در «ماتریکس» بَدی بین واقعیت و وهم گیر افتاده‌ای. می‌خواهم از بیرون ماتریکس نشانت بدهم که کجا هستی تا دیگر تعجب بیهوده نکنی و بدانی که اکنون در ناز و نعمت و وفور تعجب، این‌گونه جای اسراف نیست، گاهِ ذخیره‌کردن تعجب‌هاست.

آری! ماجرا به‌شکل سورئالی تراژیک و دراماتیک است. افسانه‌ها به وقوع می‌پیوندند؛ اسطوره‌ها رخ می‌دهند؛ حکایت‌های تمثیلی متعیّن می‌شوند؛ هیولاهای خرافی تجسم می‌یابند؛ رومانس‌ها، انیمه‌فُکاهیِ کاراکترهایِ اساطیری هستند؛ و تنها واقعیتِ محض، وجود اَبَرقهرمان‌هایِ تخیّلی در «لیگ عدالت» است.

فروریختن تروی را به چشمانت می‌بینی؛ همه‌چیز از درون فرو می‌ریزد؛ اسب تروا، وسط میدانِ مغزت ایستاده و لشگر پیاده می‌کند؛ کلید سِلفْ‌دیستراکشن همۀ باشندگان را زده‌اند. همۀ موجودات منقرض می‌شوند. می‌بینی نوش‌داروهای پس از مرگ سهراب‌ها را و رستم‌هایی همگی لوزرهای خاکستریِ محض؛ نه گناهکار و نه بی‌گناه و نه کم‌گناه! تابه‌حال به این فکر کرده‌ای که عاقبتِ فرزند رستم بودن، مرگ است؟ «آقازادۀ» رستم، مقتول خریّت پدرش شد، چون به جنگ خریّتِ پدرش رفت و هیچ‌کس زورش به خریّت نمی‌رسد؛ پِسرکُشی در را اثبات ایمان و وفاداری، همچنان ارزش ماند؛ اعدام فرزندان. چون هیچ‌کس از رستم بازخواست نکرد که اصلاً چرا کُشتی؟ چون همه پذیرفته‌اند که برای وطن می‌شود کشت. کسی نپرسید چرا کاشتی و رفتی و تهمینه را بیوه و سهراب را بی‌پدر گذاشتی؟ رستم همچنان پروتاگونیست است. می‌شنوی عربدۀ بهرام‌های گور می‌گرفتی همه عمر را وقتی که گیر گور می‌افتند. داستان گنج‌اندوزی لایتناهی قارون، جلوی دیدگانت، هر روز رخ می‌دهد. به حکم رأی‌العینت اقرار می‌کنی که نمرود واقعیت دارد؛ فرعون با همان اوصافِ اساطیری‌اش وجود داشته است. اصحاب رَس و قومِ لوط حقیقت دارد. تجمّل و تبرّج مغزخورنده‌ای در چشمانت فرو می‌رود، پُرزَرق‌وبَرق و بی‌ریشه؛ بی‌ریشه، ساقه می‌دهند؛ برگ و بار و میوه می‌دهند و همچنان بی‌ریشه. برادرجان، تو در چنین ماتریکسی زندگی می‌کنی! چرا از بَدبودنِ احوالت متعجبی؟ در این ماتریکس دائماً وحشت‌افزا، اگر کم بَد باشی، یالَلعجب دارد. یأجوج‌ومأجوجی می‌کنند؛ مرض در هوا می‌پاشند؛ دعوای دارو و درمان به راه می‌اندازند. هنوز عده‌ای دنبال بهشتِ حسنِ صبّاح‌اند؛ زیربغلِ مار!

این‌ها مگر قرار نبود در فیلم‌ها باشد؟ شاید پرده‌های سینما نشتی دارد؛ مالیخولیای نولانی روی زندگی واقعی چکّه کرده است. دالِک‌های دکتر هُو و إیْلیِن‌ها هم دانشمندان را سرگرم کرده‌اند تا همگی متوجه نشویم و سریع‌تر منقرض شویم.

ما همان صحنۀ تکراریِ تاریخ را داریم واقعاً بازی می‌کنیم، همان صحنه که فساد درباریان، نارضایتیِ عمومی، بی‌کفایتی دستگاه دیوان‌سالاری، درگیری‌های مرزی با همسایگان، قطع ارتباط با سایر اقوام و ملل، شیوع بیماری‌های همه‌گیر و جنگ بر سر جانشینی قدرت موجب فروپاشی شد. یعنی که تمام این رنجی که ما می‌کشیم، می‌شود یک‌خط‌ونیمِ تکراریِ کتابِ تاریخِ چندسالِ بعد. آن بچۀ کلاس چندم نخواهد فهمید، هیچ‌کس نمی‌فهمد که این یک‌خط‌و‌نیمی که می‌خواند چه هزینه‌ای برای ما داشت: چه جوانی‌ای از ما به فنا داد، چه زندگی‌ای از ما نابود کرد، چه سرمایه‌ها بر باد داد، چه دل‌ها شکست، چه ایتامی بر جای گذاشت، چه سیمرغ‌ها سرنگون کرد، چه اعدام‌هایی و چه روح‌الله‌هایی در خاطرمان حک کرد، چه خودکشی‌ها، چه طلاق‌ها، چه دزدی‌ها، چه غارت‌ها، چه فسادها، چه اختلاس‌ها، چه گندها، چه کثافت‌ها و چه عفونت‌هایی خوراک اخبار یومیّۀ ما شد تا این یک‌خط‌ونیم را در کتاب تاریخ نوشتند. همان‌طور که ما نفهمیدیم و چون نفهمیدیم، درس نگرفتیم و اکنون در ماتریکسِ اساطیرِ ظاهراً تخیلی گیر افتاده‌ایم.

شوخی‌شوخی شدیم یکی از نسل‌های تیفوس و طاعون‌زدۀ بشر، منتها با خروارخروار ادعای بیشتر و کرورکرور اُلدُرم‌بُلدُرم که دنیای علم، چنین و پیشرفت علم، چنان‌؛ آنجایِ ماجرا هم که کار به مایه‌کوبی رسید، گفتند یخچالِ خیلی سرد می‌خواهد، به‌درد شما گه‌هایِ گرمِ بوگندو نمی‌خورد. بدون هیچ استثنائی، تمام مردم زمین مبتلا به یکی از این دو بیماری همه‌گیر شده‌اند: عدۀ قلیلی مبتلا به کرونای چینی و عدۀ کثیری مبتلا به سندرم ترس دائمی از مبتلاشدن به کرونای چینی؛ اما کسی نگران بیماریِ پُرعوارض‌ترِ شایع‌تر نیست؛ سیارۀ پارانویایی‌ها. ما جدی‌جدی تلپّی افتاده‌ایم وسط جنگ‌های عثمانی و صفوی و هِی چالدرانی می‌شویم و هِی ترکمانچای و هِی گلستان و حیف از این گلستان که آتش شد؛ آی! ابراهیم نبی کجایی که معجزه‌ات را ریوِرس کرده‌اند و پشت منجنیق‌ها داعیه‌دارِ پیامبری هستند. الکی‌الکی شده‌ایم مَچَلِ قُمپزدَرکن‌هایی که از تمام حِرَف و فنون جنگ، رجزخوانی‌اش را تمرین کرده‌اند و با آیلتسِ ایت‌پلاسِ رجزخوانی، مستقیم روی صندلی بالابالایی نشستند؛ لشگر طبّال‌ها. اوج خطرناک بودنشان، نصیب خواهران و برادرانشان است؛ وگرنه پای دیو که وسط باشد، نهایت ـ مثل آن شوخی‌ بچه‌مزّلف‌های دبیرستانی ـ یک بشکنِ خایه‌پَران زیر تخمش می‌زنند که هم اندکی بپرد و هم البته لبخند رضایت بزند و خودشان هم به این شوخیِ تُخمیِ‌شان هِرت‌وهِرت بخندد و جشن بگیرند و طیّاره ساقط کنند به‌میمنت که صد از این‌ها فدای سوگِ اسکوبارِ فقید. از این جلف‌بازی‌ها دیده‌ایم ما وسط میدانِ جنگ واقعی؛ کُری‌خوانی و گُندگی می‌کنند، لاف در غربت می‌زنند، گوزِ در خلوت می‌دهند. منتها مشکل از توست اگر هنوز این‌قدر شعور نداری که این‌ها خیبری‌اند و به‌قول حاج کاظمِ گروگان‌گیر، هفت‌تیرکشِ سالِک، گانگسترِ عارف، کابوی عاشق و عملیات‌ناموفق‌اجراکنِ نامدار در آژانس شیشه‌ای: «خیبری سوز داره، دود نداره»؛ عجب شیشه‌ای!

اسید می‌پاشد به صورتت، خبر که می‌خوانی، سوزن به چشمانت می‌رود، رنده به لب‌هایت می‌کشند با دندان‌های خودت؛ زخم‌وزیلی می‌شوی، بار روی دوشَت می‌گذارند؛ سنگین می‌شوی، خبر که می‌خوانی؛ فرو می‌روی در صندلی؛ دیگر زورَت نمی‌رسد تکانی به خودت بدهی. خبرها را کنار می‌گذاری. دوستَت زنگ می‌زند که حال و احوالی کنید، ناخواسته شروع می‌کنید به واگویۀ همان مزخرفاتی که الان کنارَش گذاشتی؛ خسته‌تر و بی‌حال‌تر و زخمی‌تر می‌شوی. سَرت را به کاری گرم می‌کنی، اما بالاخره ربطی به محیط داری. عینیّت خبرهایی که ازشان فرار کردی به سراغت می‌آیند: اینترنت کند است، وی‌پی‌ان وصل نمی‌شود، ضایعاتی‌خَر نعره می‌کشد، میوه‌فروشِ وانتی می‌خواهد با صدای نخراشیده‌اش هنداونۀ آبدار و شیرین را درسته به ماتحتت فرو کند، و وانت بعدی پرتقالِ آبدار و شیرین را و وانت سوم پیاز و شیشه‌خرده را، سنگِ فِرِز هم که صدای بکگراند است؛ واقعاً چرا همه‌جای ایران دائماً فرز روشن است؟ پیامک‌های هشدار و خط‌ونشانِ آب و برق و گاز و تلفن و حق‌الکوفْتت دنگ‌ودنگ صدا می‌دهند، بانک قسط نزولش را برداشت می‌کند و اگر گوشه‌اش هم کج باشد، مثل پتیاره‌ها آبرویت را جلوی کَس و ناکس می‌برد، گوشی را زمین نگذاشته، پیامک کشف حجاب از راه می‌رسد. کلافه می‌شوی؛ وروجک‌ها و شیطانک‌های تاریخ، پَس و پیشَت رژه می‌روند: گزمه‌ها، شحنه‌ها، داروغه‌ها، امنیّه‌ها، آژان‌ها، ژاندارم‌ها، خراج‌بگیرها، شهربانی‌چی‌ها و ساواکی‌ها. زخمی و زارونَزار، آشفته از بیکارگیِ روز و خُرده‌ریزِ آخر شب، نعشَت را روی تشک می‌اندازی، تا صبح کابوس می‌بینی و خوب نمی‌خوابی و صبح از اینکه دیشب خوب نخوابیدی، ژولیده بیدار می‌شوی و این دورِ قهقرایی در تسلسلی لایتناهی تکرار می‌شود. آن‌ها که رنسانس برایشان قصه شده، ازمابهترانند. ما وسط رنسانسیم برادرجان! هیچ‌کس زبان نمی‌فهمد؛ همه با خودشان حرف می‌زنند؛ مطمئن هستند کسی درکشان نمی‌کند، چون خودشان توان بیانش را ندارند که از دردِ نفس‌گیرِ دلِ دردمندِ ازنفس‌افتادۀ‌شان بگویند. هرکس به دنبال راهی برای تسکین خویش می‌رود: جمعی به در پیر خرابات خرابند، ماریجوانا؛ جمعی به بَر شیخ مناجات مریدند، عنبرنسارا. در این وانفسا، دیگر عجبی نیست اگر از میان همۀ اسطوره‌ها، آمالَت بشود اصحاب کهف؛ سگَت را برداری و با چند همسفرِ همه‌چیزتمام بروی در غاری و برهی از شرّ دقیانوسِ دیوثِ بی‌ناموس. راستی! یادت باشد چند سکۀ بی‌ارزش دقیانوسی هم با خودمان برداریم، بلکه در آینده‌ای خیلی دور که از خواب بیدار شدیم، سلطانِ سکۀ دقیانوسی بشویم.

برادرجان، کدام تواریخ را خوانده بودی و کدامین حکایات عجیب ملل را شنیده بودی که در آن نزیسته‌ای؟ از چه در شگفتی که چنین افساردریده بَدحالی؟ آن‌طرف، دجّال‌های لجن و جلف و جلمبُرِ رجّالۀ جبّارِ جائر، در جمال و جبروتِ عالی‌جنابان، جفنگیات و جاه‌طلبی‌ها و جادوگری‌هایشان را جیغ می‌کشند، جماعتِ ندیمان اعلی‌حضرت، سلیطگان سلطان، دریدگان دربار، چاکران و مخلصانِ قطب عالمِ امکان و ریزه‌خوارانِ خوانِ کرمِ همایونی. این‌طرف، خلق‌الرعایایی خون‌دل‌خوردۀ خمّارِ خراباتی، خرگاهِ‌خانه‌خراب و خفه‌خون‌گرفته و خائف و ناخلف و بدخلف در خفقانی که بر خرخره‌ها خنج می‌کشد؛ یک تراژدیِ تمام‌عیار! هنوز دعوای آنگلوفیل‌ها و روسوفیل‌ها با همان اوصاف قجری‌اش پابرجاست؛ البته که چاینوفیل و چند ان‌وگه‌فیل دیگر هم به آن اضافه شده است و سهم ما شد اینکه اگر گیر پدوفیل‌هایشان نیفتیم، خرطوم فیل بهمان برسد تا تهِ عاجش. حالا که مغول‌ها دوحه‌نشین شده‌اند، ما شده‌ایم طرف‌دار وایکینگ‌ها که اخیراً از اسکاندیناوی به هلال‌اخضر آمده‌اند؛ تازگی هم از پادشاهی روم تقَّش دررفته که ال‌چاپویِ آمفتامین دنیا «بچه‌های خودمانند». کی باور می‌کرد؟ کِی باور می‌کردیم که چنین صحنه‌ای را ببنیم به هر دو چشمِ غیرمسلّح خودمان؟ یک مشت شل‌مغزِ کاف‌وسین‌ببافِ هرزه‌مغز هم یاد گرفته‌اند که نان در وسط لحاف است، رفرمیست‌ها. همان کانفورمیست‌های باری‌به‌هرجهتِ لکّاته‌صفتی که هر رذالتی را برای خوش‌آمدِ دربار توجیه می‌کنند و سادیسم قدرتشان را با مردم ارضاء می‌کنند. از آن مارِ فیس‌فیسو و خوش‌خط‌وخال و ظریفِ پرنس‌جان گرفته تا آن کوسۀ فقید و دخترش طاهرۀ قرة‌العین، از آن پاچه‌ورمالیدۀ دیوارِسفارت‌نَورد گرفته تا توله‌ها و تخم‌وتَرَکۀ هرجایی و هرجابی‌شان که عین هاگ در دنیا پاشیده‌اند که به‌هرحال، عمرِ شریفشان در این ویرانکدۀ محصول ژنومِ بی‌پدر و صدپدرشان تلف نشود، از عمروعاص‌ها و راسپوتین‌ها و گوبلزها و سعیدالصحاف‌ها گرفته تا سایر ملیجکان و مجیزگویان و تلخکان بارگاه؛ همۀ این‌ها دارد پیش رویمان اتفاق می‌افتند. ملیّتت بدنامی دارد؛ برای پاسپورتت فاصلۀ ایمنی تعریف شده است؛ اهلِ محلۀ باج‌گیرها و قاطع‌الطریق‌ها دانسته می‌شوی. می‌دانی روزانه چقدر گازِ سمّی و بی‌بویِ «بحران هویت» استنشاق می‌کنیم؟ عامل اصلیِ سرطانِ فکر.

می‌زند به خرافات. عقل جوابش را نمی‌دهد. توضیحی برایش ندارد. شاید اعداد بیست و سی برای ما خوش‌یُمن نبوده‌اند؛ اخبارِ بیست‌وسی، سندِ بیست‌سی، بیست‌سی سالِ پیش، بیست‌سی سالِ بعد، یکی از یکی نحس‌تر. این هذیان‌بافی رودِلِ مغز است. مغز هم دل دارد برای خودش، بدغذا که بشود، رودل می‌کند: آروغش بدطعم و انبانش ثقیل و طبعش سرد و هاضمه‌اش صعب و دهانش تلخ و روده‌اش مضطرب می‌شود. می‌شود همین که می‌خوانی، همین که می‌شنوی، همین که حس می‌کنی، همین ماتریکسی که بودوباشِ زندگیت را ساخته است، چرک و چروک و چندش.

برادرجان! این ماتریکسی است که در آن گیر افتاده‌ایم؛ شاید تقصیر ما نبود، شاید هم بود. آن زمان که داریوش ضجّه می‌زد: «برادرجان دلم تنگه»، در نهایت به احترامش یک بست بیشتر چسباندیم و یک شات بیشتر بالا رفتیم. هیچ‌کس به این فکر نکرد که شاید واقعاً برادرجانی هست که خیلی دلش تنگ است. کسی به داد دل‌تنگی دیگران نرسید؛ با دل‌تنگیِ برادرجان مست کردیم و چت کردیم و نشئه کردیم و امروز، همه مبتلاییم، همه دل‌تنگیم. خدابیامرزد رفتگان را، ننجونم هر وقت دل‌تنگی یقه‌اش را می‌گرفت، می‌رفت یک گوشۀ خانه که آفتاب می‌افتاد از پنجره، می‌نشست و با همه سَرسنگین می‌شد؛ می‌گفتیم ننجون چی شده باز بُغ کردی؟ می‌گفت: «ننه‌جون عرصه بِشِم تنگه»؛ آن روز نمی‌فهمیدم؛ روزی معنی جملۀ سهل‌ممتنعش را فهمیدم که عرصه بر شب و روز و روزگارم تنگ شد. اما به‌هرتقدیر، هر که مقصر باشد، گیر افتاده‌ایم. در افسانۀ رندیِ شیخانِ گمراه، آویزان در آویزانِ روزمرّگیِ روز به روز زندگی تِلِک‌وپِلِک می‌کنیم تا ببینیم حرکت بعدیِ جومانجی چه می‌شود.

حالا که دیدی در تونلِ وحشتِ چه ماتریکسی زیسته‌ای، دیگر از اینکه دائماً حالت بدترین باشد تعجب نکن. آن‌ها که سفیدنمایی می‌کنند را ندیده بگیر، آن‌ها هم روزی برادرجانِ دل‌تنگ می‌شوند و چگالیِ جنایاتِ آن سیناپسِ یک‌خط‌ونیمیِ تاریخ را درک می‌کنند بر گُرده‌هایشان. بپذیر که خودمان شده‌ايم از آن حكايت‌ها كه تعريفمان مي‌كنند براي عبرت بقيه؛ شده‌ایم اسباب تعجب دیگران؛ شده‌ایم سیاهی‌لشگرِ پُرخرج‌ترين نمايشنامۀ بلاک‌باستریِ تاريخِ جهان كه به اندازۀ خراج زندگیِ چهل‌سالِ ده‌ها ميليون نفر خرج برداشته است و دریغ از یک بلیط که کسی برای چنین هیولایی از مهملات بپردازد. اما این‌ها همه به‌کنار، من تازه نگران آينده‌ام. نگرانِ سكانس‌هایی كه خدا نكند نوبتشان برسد: چشم‌چرانیِ آغامحمدخانی، آشويتس، هيروشيما، ناكازاکی، رواندا، روهينگیا. برادرجان! این اتفاقات هم به‌سادگیِ بقيۀ اتفاقات رقم خورده‌اند، با ديوانگیِ چند روان‌پريش؛ كه از اين حيث، ما انباشتِ برترين سَرگُلِ زعفرانِ زنجیری‌ها را داريم و عين قالیِ كرمان، هرچه هم پا مي‌خورند، زنده‌تر می‌شوند. نگران سكانس‌های خلاقانه و نوآورانۀ اين ماتريكسم؛ تعجبم را ذخيره كرده‌ام برای آن‌ها؛ دیگر از دیدن باکی نمانده، بگذار آنچه نادیدنی است، آن بینیم.

دیگر نا ندارم که ناله کنم؛ یک توصیه دارم برایت با یک آرزوی فانتزی که تقدیمت.

تعجبت را ذخیره کن.
قرارمان برای گپِ مفصل، باشد برای برنینگ‌مَن بعد از اجرای مونولینک.

آخرین دی‌ماهِ قرنِ سال‌هایِ سیزده.